در مدح ناصرالدين ابوالفتح طاهر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مست شبانه بودم افتاده بى خبر
دى در وثاق خويش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طريق صوت
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتى که باشد گفتم که کيست اين
گفت آنکه نيست در غم و شاديت ازو گذر
جستم چنان ز جاى که جانم خبر نداشت
کان دم به پاى مى روم از عشق يا به سر
در باز کرد و دست ببوسيد و در کشيد
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن
گفت و شنيد از انده و شادى و خير و شر
پس در ملامت آمد کين چيست مى کنى
يزدانت به کناد که کردست خود بتر
يا در خمار مانده اى از صبح تا به شام
يا در شراب خفته اى از شام تا سحر
تو سر به ناى و نوش فرو برده اى و من
خاموش و سرفکنده که هين بوک و هان مگر
دل گرم کرده اى ز تف عشق من به سست
سردى مکن که گرم کنى همچو دل جگر
بارى ز باده خوردن و عشرت چو چاره نيست
در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دين طاهر آنکه هست
در شان ملک آيتى از نصرت و ظفر
تا حضرتى ببينى بر چرخ کرده فخر
تا مجلسى بيابى از خلد برده فر
بربسته پيش خدمت اسبان رتبتش
رضوان ميان کوثر و تسنيم را کمر
گفتم که پايمرد و وسيلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسى دگر
فردا که ناف هفته و روز سه شنبه است
روزى که هست از شب قدرى خجسته تر
روزى چنان که گويى فهرست عشرتست
يک حاشيه به خاور و ديگر به باختر
آثار او چو عدت ايام بر قرار
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بى هيچ شک نشاط صبوحى کند به گاه
دانى چه کن و گرچه تو دانى خود اين قدر
کارى دگر ندارى بنشين و خدمتى
ترتيب کن هم امشب و فردا به گه ببر
دوش آنچنان که از رگ انديشه خون چکيد
نظمى چنان که دانى رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم
آهسته همچنين به همين صورت پرده در
اى در ضمان عدل تو معمور بحر و بر
وى در مسير کلک تو اسرار نفع و ضر
اى روزگار عادل و ايام فتنه سوز
وى آسمان ثابت و خورشيد سايه ور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندى
با خشک ريش جور فلک هيچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصيت
بيجاده از تعرض کاهست بر حذر
گيتى ز فضله دل ودست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تيره زر
وز مابقى خوان تو ترتيب کرده اند
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتيست که خياط فطرتش
بردوختست از ابره افلاک آستر
گردون بر نتايج کلکت بود عقيم
دريا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همى نگاه
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کيست که بودست سالها
زين روى پرده دار و زان روى پرده در
اى چرخ استمالت و مريخ انتقام
اى آفتاب خاطر و اى مشترى خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت
گر در قواى ناميه پيدا کند اثر
اين در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق ديده نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبين همى نبرد دوستى به سر
نشگفت اگر نگين ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجده طاعت برد حجر
قهر تو آتشى است چنان اختيارسوز
کاسيب او دخان کند انديشه در فکر
از شر دشمن ايمنى از بهر آنکه هست
هستى و نيستيش به يک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان نديده و نشنيده در سمر
طوفان چرخ جان يکى را چو غوطه داد
فرياد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاريتى بر رخ قمر
ور سايه تغير تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بيند فلک نظير تو ليکن به شرط آنک
هم سوى تو به ديده احول کند نظر
چون زاب تيغ دوده سلجوق بيخ ملک
کرد از طريق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهيد برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بيخ اين درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوى
ارواح را مشيمه و اشباح را گهر
در خفيه با زمانه قضا گفت حاملى
اى مادر جهان به جهانى همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
زايد وزير عالم عادل يکى پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خويش بود پادشا سير
عقلى مجرد آمده در حيز جهت
روحى مقدس آمده در صورت بشر
با سير حکم او به مثل چرخ کند سير
با سنگ حلم او به مثل کوه تيز پر
مى بود تا به عهد تو بيچاره منتظر
کان وعده را نبود کسى جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسيد از نشاط آن
کانچ از قضا شنيد همان ديد از قدر
گردان به گرد کوى زمانه زمانه ايست
با يک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانى چه خود هماى بقا در هواى دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خويش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکايت همى کند
چونان که سطح آب حکايت کند صور
کز روى سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من اين همى ندانم دانم که چون تو نيست
در زير چرخ و کس نرسيدست بر زبر
در جيب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربيت کنند سه فرزند کون را
ترکيب چار مادر و تاثير نه پدر
از طوق طوع گردن اين چار نرم دار
در پاى قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بى شمار به شادى همى شمر
بر مرکز مراد تو ايام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد اين مدر
جوينده رضاى تو سلطان دادبخش
دارنده بقاى تو سبحان دادگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید