در مدح سلطان اعظم سنجر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران يار
هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان مى برد
همچو باد تند کاه از روى خاک اندر قفار
گر ز آب وصل او اين آتش دل کم کنم
من چو باد از خاک کوى او شوم عنبر عذار
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکى و دويى روزگار
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان
باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار
آب چشمم زآتش هجران چنان رنگين شدست
کز رخ باد بهارى خاک کوه لاله زار
آب چشم و آتش دل را ندارم هيچ دفع
جز نسيم باد مدح و خاک پاى شهريار
خسروى کز آب لطف و آتش شمشير او
باد بى مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پيدا کند
مهر و کين او چو باد و خاک از تير بهار
آنکه آب و آتش انگيزند تيغ و تير او
از دل باد هوا و خاک ميدان روز کار
پادشاهى کاب و آتش صولتش را چاکرند
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار
گر رسد بر آب دريا آتش شمشير او
همچو باد از خاک درياها برآرد او دمار
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسى
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار
آب اگر بر آتش آيد از نهيب عدل او
بى گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان
باد تاثيرش سوار و خاک عدلش گوشوار
کى شدندى آب و آتش در جهان هريک پديد
گر نگشتى باد اقبالش درين خاک آشکار
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
باد را پاکيزگى و خاک را پر در کنار
اى خداوندى کز آب و آتش جود و سخات
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر ديار
تا بيابد آب روى از آتش اقبال تو
باد دولت بر يمين و خاک نصرت بر يسار
انورى از آب مهر و آتش مدحت کند
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
تا نباشد آب و آتش نيکخواه يکدگر
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار
همچو آب و آتشت خواهم بقاى سرمدى
تا چو باد از پيکر هر خاک گشته کامکار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید