در مدح مجدالدين ابوالحسن عمرانى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دى چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سراپرده شب گرد جهان کرد حصار
روى بنمود مه عيد به شکلى که کشند
قوسى از زر طلى بر کره اى از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثير
سير او فاعل و مفعولش از اين سو آثار
گاهى از دورى خورشيد همى شد فربه
گه ز نزديکى او باز همى گشت نزار
بر ازو بود سبک روح دبيرى که به کلک
معنى اندر ورق روح همى کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئيمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقيبان بيدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تخته او از همه نوعى آيات
بود در دفتر او از همه وزنى اشعار
کرده در دلو برين منطقه و هيات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم ديگر صنمى سيم اندام
به کفى بربط سغدى به دگر جام عقار
از تبسم لب شيرينش همى شد خسته
وز اشارت رخ نيکوش همى گشت فکار
توامان با وتد و فاصله موسيقى
هم نوا با وتر و زمزمه موسيقار
حضرتى بود بر از طارم او سخت رفيع
سقف او را نه ستون بود و نه ديوار به کار
ملکى همچو خرد عادل و هشيار درو
نيک مستظهر وزو يافته خاک استظهار
گه تهى کرد همى دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همى کيسه کان از دينار
صحن و دهليز سراپرده او اوج و حضيض
ادهم و اشهب گرد آخر او ليل و نهار
باد را دخل همى داد به وجهى ز دخان
ابر را خرج همى کرد به وجهى ز بخار
باز ميدان دگر بود درو شيردلى
که ازو شير فلک خيره شود در پيکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامه آجال برد وقت شکار
بى گنه بسته همى داشت يکى را در حبس
بى سبب خيره همى کرد يکى را بر دار
خواجه اى بود از اينان همه برتر ز شرف
مرد موسى کف و عيسى دم و يوسف ديدار
سايه عدل پراکنده و نور احسان
رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غيب همى ديد و نبودش ديده
املى وحى همى کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه اى بود و درو هندوى پير
مدت عمرش بيرون شده از حد شمار
در همه شغلى چون صبر شتابش اندک
در همه کارى چون حلم درنگش بسيار
گاه مى دوخت يکى را به کتف بر عسلى
گاه مى بست يکى را به ميان بر زنار
عدد انجم بسيار سپهر هشتم
بود چندان که برو چيره نمى شد مقدار
راست گويى که ز بسيارى انجم هستى
در گه خواب ز بسيارى شاهان گه بار
مجد دين بوالحسن عمرانى آنکه به جود
دل او بحر محيطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز مواليد جهان نارد يار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کيک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگيش گواه
هر دو گيتى چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلايق جودش
پود يک معده طبيعت نفکند اندر تار
هست استيلا عدلش به کمالى که کنون
باز را کبک همى طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه ماننده خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تيز فلک بگشادست
عقل در کام کشيدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نيابد طغيان
خردش آنکه برو غيب نباشد دشوار
هست کميت اشغال جهان را ميزان
هست کيفيت احکام فلک را معيار
شادمان باش زهى مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهى خواجه بى استکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دويده ز وضيع و ز شريف
خرج جود تو رسيده به صغار و به کبار
کنى از تقويت لطف عرض را جوهر
کنى از تربيت قهر شفا را بيمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سايه حلم تو بود گاه وقار
تابش راى تو بيرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بيرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو يک تن بيدار
به يسار تو يمين خورد فلک گفت مترس
به يمين تو دهم هرچه مرا هست يسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان يمين را ز يسار تو همى آيد عار
تا برآورد فلک سر ز گريبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رايض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانه تقدير توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درم افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پاى تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشيد به رايت ماند
گفت خورشيد که با او سخن من بگذار
در جبين همه اجرام فلک چين افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گويد که بدار
در بزرگى تو يک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدايم بيزار
عقل اگر از سر انصاف بجويد امروز
در ديار دو جهان جز تو نيابد ديار
اى روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وى روا ديده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقليم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نيرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نيش بود گل بر خار
خاطرى دارم منقاد چنانک اندر حال
گويدم گير هر آن علم که گويم که بيار
در ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد بايد چو ميان بست به مداحى تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غيب
تا دگر روز کند در کف پاى تو نثار
شعرم اينست وگر کس به ازين داند گفت
گو بيار اينک ارکان و بزرگان ديار
حاش لله نه که من بنده همى گويم از آن
که چرا پار نبود اين سخنم يا پيرار
اين هم اقبال تو مى گويد ورنه تو بگوى
کز چو من شاخ چنين ميوه چرا آيد بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدايا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشته امروز از دى
تا بريده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دايم از روى بزرگى و شرف روزافزون
وز تن و جان و جوانى و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پايه جاه تو زاسيب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همايون و چنين سال هزار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید