در مدح صاحب ناصرالدين و تهنيت منصب

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
منصب از منصبت رفيع ترست
هر زمانيت منصبى دگرست
اين مناصب که ديده اى جزويست
کار کلى هنوز در قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کاين هنوز از نتايج سحرست
پاى تشريف صاحب عادل
که جهان را به عدل صد عمرست
ذکر تشريف شاه نتوان کرد
کان ز سين سخن فراخ ترست
در ميانست و خاک پايش را
خاک بوسيده هرکه تاجورست
ورنه حقا که گفتمى بر تو
کافرينش به جمله مختصرست
بالله ار گرد دامن تو سزد
هرچه در دامن فلک گهرست
هرچه من بنده زين سخن گويم
همه از يکدگر صوابترست
سخن آرايى و لافى نيست
خود تو بنگر عيانست يا خبرست
من نمى گويم اين که مى گويم
تا تو گويى هباست يا هدرست
بر زبانم قضا همى راند
پس قضا هم بدين حديث درست
اى جوادى که پيش دست و دلت
ابر چون دود و بحر چون شمرست
استخوان ريزهاى خوان تواند
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
هرکجا از عنايتت حصنى است
مرگ چون حلقه از برون درست
هرکجا از حمايتت حرزيست
در الم چون شفا هزار اثرست
باس تو شد چنانکه کاه رباى
از ملاقات کاه بر حذرست
عنصرت مايه ايست از رحمت
گرچه در طى صورت بشرست
خطوانت ز راستى که بود
همه خطهاى جدول هنرست
وقت گفتار و گاه ديدارت
سنگ را سمع و خاک را بصرست
هست با خامه تو خام همه
هرچه صد ساله پخته فکرست
ناوکت روز انتقام بدى
سپر دور فتنه و خطرست
در دو حالت که ديد يک آلت
که همو ناوک و همو سپرست
با سر خامه تو آمده گير
هرچه در قبضه قضا ظفرست
گردش آفتاب سايه تست
زير فيضى کز آسمان زبرست
زانکه دايم هماى قدر ترا
هرچه در گردش است زيرپرست
شوخ چشمى آسمان دان اينک
بر سرت آسمان را گذرست
ورنه از شرم تو به حق خداى
کز عرق روى آفتاب ترست
گر کند دست در کمر با کوه
کينت کز پاى تا به سر جگرست
بگسلد روز انتقام تو چست
هر کجا بر ميان او کمرست
گر دهد خصم خواب خرگوشت
مصلحت را بخر که عشوه خرست
چرخ داند که ريشخندست آن
نه چو آن ريش گاوکون خرست
يک ره اين دستبرد بنمايش
تا ببيند اگرنه کور و کرست
که به سوراخ غور کين تو در
به مثل موش ماده شير نرست
آمدم با حديث سيرت خويش
که نمودار مردمان سيرست
به خدايى که در دوازده ميل
هفت پيکش هميشه در سفرست
تخته کارگاه صنعت اوست
گر سواد مه و بياض خورست
که مرا در وفاى خدمت تو
گر به شب خواب و گر به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دايمش بيخ و شاخ و برگ و برست
شعر من در جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
گشته ام بى نظير تا که ترا
به عنايت به سوى من نظرست
آتش عشق سيم نيست مرا
سخنم لاجرم چو آب زرست
تا سه فرزند آخشيجان را
چار مادر چنانکه نه پدرست
ناگزير زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزرست
پاى قدرت سپرده اوج فلک
تا جهان را فلک لگد سپرست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید