در مدح قاضى حميدالدين بلخى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صدرى که ازو دولت و دين جفت ثباتست
آن خواجه شرعست که سلطان قضاتست
آن عقل مجرد که وجود به کمالش
هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست
از نسبت او دولت ودين هر دو حميدند
اين دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست
اوصافت بزرگيش چه اصلى و چه ماليست
کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست
گردون ز کفايت به کف آورد رکابش
آرى چکند کسب شرف کار کفاتست
طوفان حوادث اگرآفاق بگيرد
بر سده او باش که جودى نجاتست
اى آنکه جهت پايه جاه تو نيابد
ذات تو جهانيست که بيرون ز جهاتست
اى قبله احرار جهان خدمت ميمونت
در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست
تو کعبه آمالى و ز قافله شکر
هر جا که رود ذکر تو گويى عرفاتست
گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ
در بازى اول قدرش گويد ماتست
در خدمت ميمون تو گو راه وفا رو
آنرا که ز سيلى قدر بيم وفاتست
اى کلک گهربار تو موصوف به وصفى
کان معجزه جمله اوصاف وصفاتست
آتش که بر او آب شود چيره بميرد
وين حکم نه حکميست که محتاج ثقاتست
کلک تو شهابيست که هرگزبنميرد
گرچه فلکش دجله و نيلست وفراتست
فرخنده قدوم تو که کمتر اثرى زو
تمکين ولاتست و مراعات رعاتست
اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد
ابرست قدوم تو و اقبال نباتست
من بنده چنان کوفته حادثه بودم
گفتى که عظامم زلگدکوب رفاتست
بوسيدن دست تو درآورد به من جان
در قلزم دست تو مگر آب حياتست
تا مقطع دوران فلک را به جهان در
هر روز به توقيع دگرگونه براتست
بادا به مراد تو چه تقدير و چه دوران
تا بر اثر نعش فلک دور بناتست
اين خدمت منظوم که در جلوه انشاد
دوشيزه شيرين حرکات و سکناتست
زان راوى خوش خوان نرسانيد به خدمت
کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید