در مدح ناصرالدين ابوالفتح

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبا به سبزه بياراست دار دنيى را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبى را
نسيم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عيسى را
بهار در و گهر مى کشد به دامن ابر
نثار موکب ارديبهشت و اضحى را
مذکران طيورند بر منابر باغ
ز نيم شب مترصد نشسته املى را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به يک شب هزار شعرى را
چه طعن هاست که اطفال شاخ مى نزنند
به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبى را
کجاست مجنون تا عرض داده دريابد
نگارخانه حسن و جمال ليلى را
خداى عز و جل گويى از طريق مزاج
به اعتدال هوا داده جان مانى را
صبا تعرض زلف بنفشه کرد شبى
بنفشه سر چو درآورد اين تمنى را
حديث عارض گل درگرفت و لاله شنيد
به نفس ناميه برداشت اين دو معنى را
چو نفس ناميه جمعى ز لشکرش را ديد
که پشت پاى زدند از گزاف تقوى را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را
خواص نطق و نظر داد بهر انهى را
چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهى
مرتبند چه انکار را، چه دعوى را
چنار پنجه گشاده است و نى کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنيى را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست رداى
ز ظل رايت فتحش سپهر اعلى را
زهى به تقويت دين نهاده صد انگشت
مآثر يد بيضاست دست موسى را
نموده عکس نگينت به چشم دشمن ملک
چنانکه عکس زمرد نموده افعى را
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلى ز روز خبر نيست چشم اعمى را
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلى را
به خاکپاى تو صد بار بيش طعنه زدست
سپهر تخت سليمان و تاج کسرى را
روايح کرمت با ستيزه رويى طبع
خواص نيشکر آرد مزاح کسنى را
حرارت سخطت با گران رکابى سنگ
ذبول کاه دهد کوههاى فربى را
دو مفتى اند که فتوى امر و نهى دهند
قضا و راى تو ملک ملک تعالى را
بهر چه مفتى رايت قلم به دست گرفت
قضا چو آب نويسد جواب فتوى را
تبارک الله معيار راى عالى تو
چو واجبست مقادير امر شورى را
هر آن مثال که توقيع تو بر آن نبود
زمانه طى نکند جز براى حنى را
ز غايت کرم اندر کلام تو نى نيست
در اعتقاد تو ضد است نون مگر يى را
به هيچ لفظ تو نون هم به يى نپيوندد
وجود نيست مگر در ضمير تو نى را
به بارگاه تو دايم به يک شکم زايد
زمانه صوت سؤال و صداى آرى را
وجود بى کف تو ننگ عيش بود چنان
که امن و سلوت مى خواند من و سلوى را
وجود جود تو رايج فتاد اگرنه وجود
به نيمه باز قضا مى فروخت اجرى را
زهى روايح جودت ز راه استعداد
اميد شرکت احيا فکنده موتى را
چو روز جلوه انشاد راوى شعرم
به بارگاه درآرد عروس انشى را
به رقص درکشد اندر هواى بارگهت
هواى مدح تو جان جرير و اعشى را
اگرچه طايفه اى در حريم کعبه ملک
وراى پايه خود ساختند ماوى را
به پنج روز ترقى به سقف او بردند
چو لات و عزى اطراف تاج و مدرى را
شکوه مصطفويت آخر از طريق نفاذ
ز طاقهاش درافکند لات و عزى را
طريق خدمت اگر نسپرند باکى نيست
زمانه نيک شناسد طريق اولى را
ز چرخ چشمه تيغ تو داشتن پر آب
ز خصم نايژه حلق بهر مجرى را
ز باس کلک تو شمشير فتنه باد چنان
که تيغ بيد نمايد به چشم خنثى را
هميشه تا که به شمشير و کلک نظم دهند
به گاه خشم و رضا خوف را و بشرى را
ترا عطيه عمرى چنانکه هيلاجش
کند کبيسه سالش عطاى کبرى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید