آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمى از نور او
يک ستاره گوئيا هرگز نبود
هر چه موجود است او جود وى است
خود کجا موجود باشد بى وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در ميخانه ساقى برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چو عود
گفته مستانه ما قول اوست
عاشقانه اين سخن بايد شنود
نعمت اللهى و از خود بى خبر
قدر اين نعمت نمى دانى چه سود