بحر ما درياى بى پايان بود
آب ما از چشمه حيوان بود
کنج دل گنجينه معمور اوست
گرچه دل کاشانه ويران بود
جان چه باشد تا سخن گويد ز جان
هر کسى کو عاشق جانان بود
چشم عالم روشن است از نور او
روشنى چشم مردم آن بود
باطن است و از همه ظاهرتر است
اين چنين پيدا چنان پنهان بود
خوش حبابى پر کن از آب حيات
هر دو را مى بين که او يکسان بود
نعمت الله مست و جام مى به دست
سيد ما مير سرمستان بود