بحر ما درياى بى پايان بود
آب ما از چشمه حيوان بود
کنج دل گنجينه معمور اوست
گرچه دل کاشانه اى ويران بود
درد درد عشق او را نوش کن
زانکه درد درد او درمان بود
جان چه باشد تا سخن گويد ز جان
هر کسى کو عاشق جانان بود
نور چشم است از همه پيداست او
تا نه پندارى که او پنهان بود
هر که بينى دست او را بوسه ده
زانکه دست او از آن دستان بود
نعمت الله مست و جام مى به دست
اين چنين رندى مرا مهمان بود