بحر عشقش را کران پيدا نشد
واصل درياى او جز ما نشد
در سرابستان مستان ره نبرد
هر که چون ما سو به سو جويا نشد
ديده ما تا نظر از وى نيافت
چشم نابيناى ما بينا نشد
جان ما تا مبتلاى او نگشت
کار دل در عاشقى والا نشد
سرفرازى در ميان ما نيافت
هر که را سر در سر سودا نشد
در حريم عشق عاشق ره نبرد
در ره عشق تو تا پويا نشد
هر پريشان کو نشد در جمع ما
دولت پنهانيش پيدا نشد
هر که آمد سوى ما سرمست رفت
هيچ کس تشنه ازين دريا نشد
تا حديث عشقبازى گفته اند
همچو سيد ديگرى گويا نشد