به حکايت شراب نتوان خورد
عشق بازى به عقل نتوان کرد
درد دردش دواى جان من است
اين چنين دردکى خورد بى درد
عاشقى کار شيرمردان است
کار مردان کجا کند نامرد
آب گل را بگير و خوشبو شو
که گلاب است نزد ما ماورد
مژدگانى که عاشق سرمست
مى فراوان براى ما آورد
مست باشد مدام مست خراب
از مى ما کسى که جا مى خورد
نعمت الله را يکى داند
هر که او در دو کون باشد فرد