چون شراب صاف درمان است ما را درد درد
زان همى ريزم فرو دايم به روى درد درد
گرم مى دارد مرا صوف و حرير عشق او
غم ندارم ار ندارم در هواى برد برد
من ز ميدان بلايش رو نگردانم به تيغ
رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد
آفتاب روشن رأى منير مير ترک
کى مکدر گردد از گردى که بازى کرد کرد
تو نه اى مرد نبرد درد درد عشق او
ده هزار ار خانه گيرى او به داوى نرد برد
ناجوانمردى که او در عشق جانان جان نداد
شايد ارزنده دلى گويد که آن نامرد مرد
تا بزرگى کرد تدبيرى که نانى را خورد
نعمت الله ديد بسيارى که نانى خرد خورد