خواجه عاقل برفت و جان سپرد
بى خبر از معرفت بوئى نبرد
بود مخمورى و مستى مى فروخت
صاف مى نوشيد و مى پنداشت درد
شيشه پندار مى بودش بدست
اوفتاد و شيشه گشته خرد و مرد
صوفيان پوشند صوف خدمتش
صوفئى بودى که مى پوشيد برد
هر نفس نوعى دگر گفتى سرود
گه ز لر گفتى سخن گاهى ز کرد
عاشقانه جان سپارى کن چو ما
زانکه عاشق جان خود را مى سپرد
نعمت الله جان به جانان دارد و رفت
رحمة الله عليه کو مرد مرد