شماره ٤٧١: دردى است دلم را به درمان نتوان داد

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دردى است دلم را به درمان نتوان داد
عشقى است در اين جان که به صد جان نتوان داد
جام مى ما آب حيات است در اين دور
اين آب حيات است به حيوان نتوان داد
مستانه در اين کوى خرابات فتاديم
اين گوشه به صد روضه رضوان نتوان داد
گنجى است در اين مخزن اسرار دل ما
دشوار بدست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپرديم
هر چند دل خود به پريشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئيد
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سيد در ميخانه گشوده است دگربار
خود خوشتر از اين مژده به رندان نتوان داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید