شماره ٤٥٦: ذوقى است دلم را که به عالم نتوان گفت

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ذوقى است دلم را که به عالم نتوان گفت
تا بود چنين بوده وتا باد چنان باد
يادش نکنم زانکه فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمش ياد
چشمى که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشم است که از چشم من افتاد
از دولت ساقى که جهان باد به کامش
از لعل لب جام بخواهيم بسى داد
عمرى است که برحسن جمالش نگرانيم
يا رب که چنين عمر بسى سال بماناد
ساقى و حريفان همه جمعند در اين بزم
بزمى است ملوکانه نهاديم به بنياد
سلطان بود آن کس که بود بنده سيد
صد جان به فدايش که بود بنده آزاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید