نور چشم عالمى در ديده ما جا گرفت
اين چنين نور خوشى در جاى خود مأوا گرفت
سوخته اى مى خواست تا آتش زند درجان او
از ميان سوختگان خويشتن ما را گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ايم
در چنين وقتى نباشد عقل را بر ما گرفت
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان مى کند
ترک سرمستى درآمد اين ولايتها گرفت
مبتلائيم و بلا را مرحبائى مى زنيم
زانکه از بالاى او اين کار ما بالا گرفت
تا بدست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم موبه مو سودا گرفت
در سرابستان ميخانه حضورى ديگر است
لاجرم سيد حضورى يافت آنجا جا گرفت