عاشقى جان را به جانان داد و رفت
ماند اين بنياد بى بنياد و رفت
تن رفيقى بود با او يار غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
شاهبازى بود در بند وجود
بند را از پاى خود بگشاد و رفت
زنده جاويد شد آن زنده دل
تا نگوئى مرد و شد بر باد و رفت
سرعت ايجاد و اعدام وى است
در زمانى ماه رويى زاد و رفت
قطره آبى به دريا درفتاد
چون توان کردن چنين افتاد و رفت
بنده بود و بندگى کردى مدام
سيد آمد بنده شد آزاد و رفت