به سخن وصل يار نتوان يافت
به خيالى نگار نتوان يافت
از ميان تا کناره اى نکنى
آن ميان در کنار نتوان يافت
بى زمستان سرد وآتش و دود
لذتى از بهار نتوان يافت
او محب من است و من محبوب
اين چنين دوستدار نتوان يافت
مى خمخانه سراى حدوث
جرعه اى بى خمار نتوان يافت
تا نگردى مقرب سلطان
بر در شاه بار نتوان يافت
همچو سيد حريف سرمستى
خود در اين روزگار نتوان يافت