دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
ديدم آنجا عارفان وعاشقان مستانه مست
جوشش مستى فتاده در نهاد خم مى
جان و دل سرمست گشته ساغر و پيمانه مست
جام مى در داده ساقى خاص وعام مجلسش
آشنايان مست از آن يکجرعه و بيگانه مست
عاقل فرزانه ديدم مست جام عشق او
درخيال روى خوبش عاشق ديوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت درخروش
در هوايش صوفيان درگوشه کاشانه مست
عود جان در مجمر سينه به عشق بوى او
سوخته بر آتش دل عاشق مستانه مست
در هواى آفتاب روى او يکسان شده
جمله ذرات وجود از عاشق فرزانه مست
کعبه در وى گشته حيرات بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده، ميخانه مست
در ميان عارفان ديدم نشسته سيدى
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست