از دير برون آمد ترسا بچه اى سرمست
بر دوش چليپائى خوش جامى مئى بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ايمان است
قصد دل و دينم کرد ايمان مرا برده است
کفرى وچه خوش کفري، کفرى که بود ايمان
اين کفر کسى دارد کايمان به خدايش هست
ناقوس زنان مى گفت آن دلبرک ترسا
پيوسته بود با ما يارى که به ما پيوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دينم
زنار سرزلفش جانم به ميان دربست
درگوشه ميخانه بزمى است ملوکانه
ترسا بچه ساقى رنديست خوشى سرمست
سيد ز همه عالم برخاست به عشق او
در کوى مغان با او مستانه خوشى بنشست