درهرچه نظر کردم نقشى ز خيال اوست
در آينه عالم تمثال جمال اوست
گر آب حيات ما در چشمه حيوان است
مى نوش که نوشت بادکان عين زلال اوست
هر ذره که مى بينى خورشيد در او پيداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غنى او عالم همه درويشند
سلطان وگدا يکسان جائى که جلال اوست
دل رفت سوى دريا ما در پى دل رفتيم
از عقل مجو ما را بيرون ز خيال اوست
اين مجلس رندان است ما عاشق سرمستيم
مخمور نمى گنجد اينجا چه مجال اوست
گر ساقى سرمستان جامى دهدت بستان
زيرا که مى سيد از کسب حلال اوست