سرم سرگشته سوداى عشق است
دلم آشفته غوغاى عشق است
بدان ديده که بتوان ديدن او را
دو چشم روشن بيناى عشق است
حقيقت سرمه چشم خردمند
غبار گرد خاک پاى عشق است
ز غيرت غير او از دل بدر کن
که غير دل دگر نه جاى عشق است
به شمع عشق عود دل بسوزان
چو پروانه گرت پرواى عشق است
مگو از دى و از فردا و فرد آى
که امروز وعده فرداى عشق است
تن تنها درآ سيد به خلوت
که در خلوت تن تنهاى عشق است