نور او روشنى ديده ماست
نظرى کن به چشم ما پيداست
روى او را به نور او بيند
چشم بيننده اى که او بيناست
وحده لا شريک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه پيدا نيست
جان ما غرقه چنان درياست
عشق آمد به جاى ما بنشست
مائى ما چو از ميان برخاست
هرچه گفتند و هرچه مى گويند
حضرت وحدتش از آن يکتاست
نعمت الله که مير مستان است
عاشق روى جمله اشياست