شاه خودرائى است اين سلطان ما
جان فداى او و او جانان ما
با دليل عقل عاشق را چه کار
حال و ذوق ما بود برهان ما
بحر ما را انتهائى هست نيست
خوش درآ دربحر بى پايان ما
عشق اگر دارى به ميخانه خرام
ذوق ما مى جو ز سرمستان ما
دنيى وعقبى از آن اين و آن
ما از آن او و او هم زان ما
قرص ماه وکاسه زرين مهر
روز و شب بنهاده اند برخوان ما
دل کباب است و جگر بريان ولى
نعمت الله آمده مهمان ما