سحر که چهره خورشيد را به خون شستند
گليم بخت من از آب نيلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوى
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قيامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهاى لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابليان دست از فسون شستند
به هم پياله ومينا يکى شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قيمت وقدر
جبين شعر به آب گهر کنون شستند