شماره ٦٥١: فغان که هستى ما خرج آشنايى شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
فغان که هستى ما خرج آشنايى شد
بهار عمر به تاراج بينوايى شد
چو وحشيى که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در انديشه رهايى شد
درين قلمرو پرصيد از نگون بختى
درازدستى ما ناوک هوايى شد
شناورى است که بستند سنگ بر پايش
مجردى که گرفتار کدخدايى شد
اگر خموش نشيند دلش سياه شود
چوشعله هر که بدآموز ژاژخايى شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رميدن که فارغ ز آشنايى شد
در آن چمن که به زر ميخرنددلتنگى
چو غنچه خرده ما صرف دلگشائى شد
چنان فشرد مرا عشق آهنين بازو
که سنگ بر من ديوانه موميايى شد
نشد ز شهپرتوفيق هيچ رهرو را
گشايشى که مرا از شکسته پاپى شد
ز شهريان خرابات مى شودصائب
ز راه ورسم جهان هر که روستايى شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید