ز ياد عيش مرا سينه زنگ مى گيرد
ز آب گوهرم آيينه زنگ مى گيرد
فغان که آينه صاف صبح شنبه من
ز سايه شب آدينه زنگ مى گيرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجينه زنگ مى گيرد
مى دو ساله جلا مى دهد به يک نفسش
دلى که از غم ديرينه زنگ مى گيرد
فلک به مردم روشن گهر کند بيداد
هميشه روى ز آيينه زنگ مى گيرد
دلى که راه به آفات دوستدارى برد
ز مهر بيشتر از کينه زنگ مى گيرد
ز بس گزيده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطى آينه سينه زنگ مى گيرد