شماره ٥٥٦: به گرد تربت روشندلان دلير مگرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
به گرد تربت روشندلان دلير مگرد
که ابر، سينه خورشيد را نسازد سرد
جريده شو که رسد پيشتر به صيد مراد
شود چو تير ز همصحبتان ترکش فرد
به خوردن دل خود از نصيب قانع شو
که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
ز خار راه پر و بال مى دهد سامان
چو گردباد شود رهروى که تنهاگرد
به جاى خون ز رگ و ريشه اش برآيد دود
اگر چنين دل پرخون من فشارد درد
چه حاجت است به شمشير، تيزدستان را؟
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
ز اهل درد مس من طلاى خالص شد
که کيمياى وجودست ديدن رخ زرد
به سرکشى مشو از خصم خاکسار ايمن
که خط برآورد از روى همچو آتش گرد
اگر چه دير به جوش آمدم به اين شادم
که هرچه دير شود گرم، دير گردد سرد
ز ماه چهره آفاق گشت مهتابى
که از طمع نشود رنگ هيچ کافر زرد!
عجب که رخنه کند عيش در دل صائب
که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید