عذار نوخط دلدار ديدنى دارد
گلى که مى رود از دست چيدنى دارد
اگر چه خشک شد از خط عقيق سيرابش
به بوى مى لب ساغر مکيدنى دارد
دهان تنگدل او به هيچ مى رنجد
وگرنه آن لب ميگون گزيدنى دارد
هنوز گل ز رخش دسته مى توان بستن
هنوز سبزه خطش چريدنى دارد
هنوز سيب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز ميوه اين باغ چيدنى دارد
هنوز نرگس فتان او جنون فرماست
هنوز کوچه زلفش دويدنى دارد
ز خط گزيده شد آن شکرين دهان و بجاست
لبى که خير ندارد گزيدنى دارد
ترا دماغ پريشان شود ز نکهت گل
وگرنه ناله صائب شنيدنى دارد