دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ويرانه ما باج به سلطان ندهد
در رياضى که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهاى گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سليمان ندهد
هرکه را دل سيه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حيوان ندهد
رهنوردى که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گيرايى دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظرى است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صياد درين قربانگاه
تا بود جان، به کسى ديده حيران ندهد
دل آزاده درين باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد