شماره ٣٦٠: ياد آن عهد که دل در خم گيسوى تو بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
ياد آن عهد که دل در خم گيسوى تو بود
شب من موى تو و روز خوشم روى تو بود
نور چون چشم ز پيشانى من مى باريد
تا مرا قبله طاعت خم ابروى تو بود
از گهر بود اگر رشته من آبى داشت
پرده لاغريم چربى پهلوى تو بود
آن که مى برد مرا از خود و از راه کرم
باز مى داد به خود هر نفسي، بوى تو بود
غمگسارى که به رويم گه بيهوشى آب
مى زد از راه مروت، عرق روى تو بود
تخم اميد من آن روز برومندى داشت
که سويداى دلم خال لب جوى تو بود
همزبانى که غمى از دل من برمى داشت
در سراپرده دل چشم سخنگوى تو بود
خال رخسار جهان بود سيه رويى من
دل سودازده آن روز که هندوى تو بود
دل کافر به تهيدستى رضوان مى سوخت
روزگارى که بهشتم گل خودروى تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خونشده ام نافه آهوى تو بود
پرده اى بود به چشم من گستاخ نگاه
هيکل شرم و حيايى که به بازوى تو بود
خار در پيرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکيه گه از خاک سر کوى تو بود
عشرت روى زمين بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوى تو بود
تا تو رفتى ز نظر، ديده من شد تاريک
صيقل ديده من آينه روى تو بود
دل يوسف هوس حلقه زنجير تو داشت
صائب آن روز که در سلسله موى تو بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید