شماره ٣٤٦: چه بهشتى است که آن بند قبا بگشايند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
چه بهشتى است که آن بند قبا بگشايند
در فردوس به روى دل ما بگشايند
وسعت دايره کون و مکان چندان نيست
که به يکبار دل و ديده ما بگشايند
دولت باقى و اين عالم فاني، هيهات
اين نه فالى است که از بال هما بگشايند
اى بسا ناخن تدبير که از دست رود
تا گره از دل غم ديده ما بگشايند
کيمياگر نکند چشم به هر قلب سياه
بى نيازان به جهان چشم کجا بگشايند؟
سپر انداختگان دست درازى دارند
که فلک را ز ميان تيغ جفا بگشايند
موشکافان که گرههاى فلک وا کردند
کاش يک عقده ازان زلف دوتا بگشايند
سنگ بر سينه زنان محرم اين درگاهند
در توفيق به هر خام کجا بگشايند؟
در فردوس به روى تو نبندد رضوان
گر در اينجا در تسليم و رضا بگشايند
صبر کن پاى تو چون رفت به گل، اين نه حناست
که ببندند شب و صبح و ز پا بگشايند
با دل تيره، جهان در نظر ما زشت است
آه اگر چهره آيينه ما بگشايند
در شب تيره امکان، اثر صبح وجود
آنقدر نيست که دستى به دعا بگشايند
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام
جوى خون از مژه راهنما بگشايند
سوخت شمع من و آشفته دماغى برجاست
رشته اى نيست غم او که ز پا بگشايند
عاشقان را نتوان داشت به زنجير نگاه
در مقامى که ره ملک فنا بگشايند
صبح محشر شود از نامه ساهان صائب
چون سر نامه ما روز جزا بگشايند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید