غم محال است که تدبير دل من نکند
اين نه برقى است که دلسوزى خرمن نکند
سرو چون قامت عاشق طلبى جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟
ما و فرهاد به يک زخم ز عالم شده ايم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند
همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صيقل اگر آينه روشن نکند؟
بال پروانه ما شمع تجلى طلب است
عشقبازى به جگرگوشه گلخن نکند
بس که غم قفل به دلهاى پريشان زده است
غنچه اى در دل شب ياد شکفتن نکند
چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ايمن نکند