شماره ٢٢٨: لوح محفوظ شد آن ديده که حيران تو شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
لوح محفوظ شد آن ديده که حيران تو شد
گشت سى پاره دل هر که پريشان تو شد
گوى سبقت ز مه و مهر درين ميدان برد
سر سودازده تا زخمى چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چيند ازان رو، که هوس
دست خالى ز تماشاى گلستان تو شد
چون ز روى تو کسى چشم تواند برداشت؟
آب بيرون نتواند ز گلستان تو شد
جوى شهدى است ز هر نيش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکى مشهور
منزوى در صدف از پاکى دندان تو شد
اشک بى خواست ز چشم تر من مى جوشد
تا دلم آينه چهره تابان تو شد
نشود چون ز تماشاى تو طوطى حيران؟
که دو صد آينه رو واله و حيران تو شد
آشيان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حيرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشيش مبدل به خريدارى گشت
يوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بى خار قدم مى دزدد
زخمى آن پاى که از خار مغيلان تو شد
مى کند خنده خونين به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجير مراد
که گلستان دلم از غنچه پيکان تو شد
تشنه بوسه مرا روى عرقناک تو کرد
سبز اين دانه اميد ز باران تو شد
شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سيه گشت شبستان تو شد
مى کشد سلسله ابر به دريا آخر
خنک آن ديده بيدار که گريان تو شد
کرد در ديده خورشيد سيه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گريبان تو شد
کيست از حلقه فرمان تو گردن پيچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطى خوش حرف نصيبى دارد
عيش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نيست چون قطره سيماب قرارم يک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روى تو گل در سرمستى چينم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه بى مغز سر خويش به باد
هر که يک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پيرهن از شام سيه تر صبحم
دست من پنجه خورشيد ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنى
آشنا ديده هرکس که به ديوان تو شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید