در حريمى که گل روى اياغ افروزد
خار در ديده آن کس که چراغ افروزد
لاله تربتش آتش به ته پا دارد
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
مى شود فاخته اى جامه مينايى سرو
گر چنين ناله گرمم رخ باغ افروزد
روزگارى است که در ساغر خورشيد، شراب
آنقدر نيست که يک ذره دماغ افروزد
آن که ترساندم از داغ، به آن مى ماند
که کسى کورى پروانه چراغ افروزد
هر که در مذهب ما غيرت مشرب دارد
شب آدينه به ميخانه چراغ افروزد
انفعالى که ز داغ دل من لاله کشيد
شرم بادش که دگر چهره باغ افروزد