تا دلى از کف ارباب وفا مى گيرد
بارها فال ز ديوان حيا مى گيرد
گره ناز به ابروى تبسم بستن
غنچه تعليم ازان بند قبا مى گيرد
آن که چندين قفس از نغمه سرايان دارد
کار بر بلبل ما تنگ چرا مى گيرد؟
ناوکى کز دل الماس ترازو گردد
زان کمانخانه ابروى هوا مى گيرد
جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است
که به تقريب سخن دست ترا مى گيرد؟
صائب از فيض هوادارى اشک سحرى
لاله باغ سخن رنگ ز ما مى گيرد