رخنه هايى که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهى نيست که بتوان به قبا پنهان کرد
اين طراوت که گل روى ترا داده خدا
مى تواند نفس سوخته را ريحان کرد
گوى خورشيد به خون دست ز آسايش شست
حسن روزى که سر زلف ترا چوگان کرد
سرمه خامشى طوطى گويا گرديد
بس که نظاره او آينه را حيران کرد
تخم اميد من از سعى فلک سبز نشد
دانه سوخته خون در جگر دهقان کرد
هيچ جا زير فلک قابل آرام نبود
اين صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبى زير فلک خندان کرد