شماره ٤٨: دل ارباب تنعم ز نوا مى افتد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دل ارباب تنعم ز نوا مى افتد
جام لبريز چو گردد ز صدا مى افتد
با توکل سفرى شو که درين راه، به چاه
هرکه از دست نينداخت عصا مى افتد
مى شود عيب هنر، نفس چو افتاد خسيس
کرى و کورى و لنگى به گدا مى افتد
دايم از عيش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا مى افتد
آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
يوسف از چه چو برآيد ز بها مى افتد
دل ازان زلف به دام خط مشکين افتاد
از بلا هرکه گريزد به بلا مى افتد
مى چکد خون ز نواى جرس امروز به خاک
تا ازين قافله ديگر که جدا مى افتد؟
آن غيورم که گر از حق طلبم حاجت خويش
بر زبانم گره از شرم و حيا مى افتد
روى پوشيده ز آيينه ما مى گذرد
آفتابى که فروغش همه جا مى افتد
سرم از مغز تهى گشت، همانا کامروز
بر سرم سايه اقبال هما مى افتد
نيست امروز کسى قابل زنجير جنون
آخر اين سلسله بر گردن ما مى افتد!
از نفس تيره شود آينه صائب هرچند
نيست چون همنفسى دل ز جلا مى افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید