نوبت عقده گشايى چو به ما مى افتد
گره ناز بر آن بند قبا مى افتد
در حريمى که گل و شمع گريبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ما مى افتد؟
چشم مخمور تو بيمارى نازى دارد
که ز نشکستن پرهيز به جا مى افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسيايى که در او آب بقا مى افتد
پرتو حسن تو خورشيد جهان آرايى است
که بغير از دل صائب همه جا مى افتد