نوا پيوسته در بزم شراب ناب مى بايد
مسلسل نغمه تر چون صداى آب مى بايد
زصدق جستجو بى راهبر واصل به دريا شد
سبکسير طلب را همت سيلاب مى بايد
به چاک سينه تنها مسلم نيست ديندارى
چراغى از دل روشن درين محراب مى بايد
به نور شمع نتوان زنگ غفلت را زدود از دل
دل شب را چراغ از ديده بيخواب مى بايد
به هر تخمى زمين پاک ما آغوش نگشايد
لب خشک صدف را گوهر سيراب مى بايد
کشيدم پا به دامان تن آساني، ندانستم
که عاشق را دلى لرزانتر از سيماب مى بايد
وصال قامت چون شمع او گر در نظر دارى
کنار حسرتى آماده چون محراب مى بايد
هواى صيد معنى هست اگر در سرترا صائب
کمندى پيش دست خود زپيچ و تاب مى بايد