شماره ٧٢٢: عاشقى را که غم دوست به از جان نبود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقى را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستي، اى دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بى بلا نيست مرادى که نه حج پيش در است
که به ره زحمت دريا و بيابان نبود
زهر کش از کف ساقى تو، اگر مى خوارى
کيست کش تشنگى چشمه حيوان نبود
اى که عاشق نه اي، ار دم دهدت غمزه زنى
دل نبندى که نکو روى مسلمان نبود
جان فداى نظرى شد مشمر سهل، اى دوست
کارزويى که به جانى خري، ارزان نبود
دى به گشت آمدى و شور به بازار افتاد
پادشاهى که به شهر آيد، پنهان نبود
رفتى و ماند خيال تو، ولى خرسندم
ماندنش گر ز پى همرهى جان نبود
چند پرسى که چرا خلق به رويم حيرانست؟
اين حکايت ز کسى پرس که حيران نبود
خسروا، بلبلى آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید