رويت از غالبه خط بر رخ گلفام کشيد
ماه نو طره مشکين تو در دام کشيد
با سر زلف همى خواست کند گستاخى
مشک را نافه چنان کشت که در کام کشيد
روز بازار چمن را به بهايى نستاند
لاله از خاک تو، گر چه درمى وام کشيد
صبح روى تو بدينسان که برآمد امروز
تو مبر ظن که چو من سوخته تا شام کشيد
با وصال تو به يک لحظه فراموش کند
هر که جور فلک و محنت ايام کشيد
دل به کامى برسد از تو هم آخر روزى
غصه کار خود از عالم خودکام کشيد
نام عشق است بلاى دل و آخر به جهان
سر پس نام برون خسرو بدنام کشيد