شماره ٦٦٨: کالبد از دل تهى شد، گر چه جان بيرون رود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
کالبد از دل تهى شد، گر چه جان بيرون رود
دوستى نبود که نه با دوستان بيرون رود
خون چندين بى گنه در بند دامن گير تست
واى اگر آن مست من دامن کشان بيرون رود
سوز عشق است، اين مبين رنج تب من، اى طبيب
کين تبم با جان بهم از استخوان بيرون رود
در دل من جايگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکين از ميان بيرون رود
رو بگردان، اى بلاى جمله لشکر، پيش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بيرون رود
کشتنم غم نيست، ليکن از برون خواهى فگند
خون من مگذار، بارى ز آستان بيرون رود
بيوفا ياران که پيوندند و از هم بگسلند
صحبت ديرينه وه کز دل چسبان بيرون رود؟
بانگ پاى اسب آيدازدرم، يارب گهى
کز سيه بخت من اين خواب گران بيرون رود
بگذر از بالين من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بيرون رود
چند بپسندى ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نياد بازتيرى کزکمان بيرون رود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید