غمزه شوخت که قصد جان مردم مى کند
هر کجا جادوگرى آنجا تعلم مى کند
مردم چشمم ز بهر سجده پايت را چو يافت
خاک پايت در دل دريا تيمم مى کند
کوه جورت را نيارد طاقت و من مى کشم
زانکه مردم مى کشند جورى که مردم مى کند
کاشکى صد چشم بودى از پى گريه مرا
چون لبت در گريه زارم تبسم مى کند
هيچ فرياد دلم خواهى رسيدن، اى صنم
در سر زلف تو چون مجنون تظلم مى کند
عشق با تقوى نسازد بعد ازين ما و شراب
اى خوش آن کف کاشنايى با لب خم مى کند
بنده خسرو عاشقى را دست و پايى مى زند
ليک چون روى تو بيند دست و پا گم مى کند