شماره ٦١١: باز آن بلاى عاشقان اينک به صحرا مى رود

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
باز آن بلاى عاشقان اينک به صحرا مى رود
ديوانه باز آيد همى آنکو تماشا مى رود
کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
من در نهان لرزان ازو، او آشکارا مى رود
او در ره و بر من ستم، کاى من هلاک آن قدم
ور خود نخواهد کشتنم، هيچش مگو تا مى رود
از ما زمانى ياد کن، ويران دلى آباد کن
امروز بارى شاد کن، جانى که فردا مى رود
گر مى بپوسم در کفن، اى باد گلبوى چمن
آنجا فشانى خاک من کان سرو رعنا مى دهد
دل را به حيله هر زمان دل مى دهم تا بى توان
چون باز از دستم عنان بسته همان جا مى رود
نظارگى را از برون سهل است دستى پر ز خون
اى يوسف، اينجا بين که چون خون زليخا مى رود
اى پاسبان آن سرا، تو نيز پندارى چو ما
ليکن چه آگاهى ترا زان شب که بر ما مى رود؟
گر چه شدم شيدا ازو، هم نيست کام ما ارزو
بيهوده خسرو را ازو عمرى به سودا مى رود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید