شماره ٥٦٣: دل من خون شد و جانان نداند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دل من خون شد و جانان نداند
وگر گوييم قدر آن نداند
مسلمانان، کرا گويم غم عشق؟
که کس کار مرا سامان نداند
مسيحا مرده داند زنده کردن
ولى درد مرا درمان نداند
چه سود اين رنج ديدن چون منى را؟
که اندوه من اين نادان نداند
دل ديوانه خودکام دارم
که فرمان مرا فرمان نداند
کسى کاشفته او گشت، زنهار
که کار عيش را سامان نداند
مسلمان نيست او در مذهب ما
که کفر عاشقان ايمان نداند
نباشد عشقبازان را سر عقل
که درد عاشقى چندان نداند
يکى سرو روان همسايه ماست
که رفتن جز ميان جان نداند
گهى باشد که در مستى لبش را
ببوسم کاين خبر دندان نداند
تو چشم و غمزه را کشتن مياموز
که کس اين شيوه به زيشان نداند
خيالت بين به چشمم تا نگويى
که گل رستن به شورستان نداند
نگارينا، دل سنگيت هرگز
حق آزرده هجران نداند
نداند رفت خسرو جز به کويت
که بلبل جز ره بستان نداند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید