فلک با کس دل يکتا ندارد
ز صد ديده يکى بينا ندارد
درخت دهر سر تا پاى خارا است
تو گل جويى و او اصلا ندارد
جهان از مردمى ها مردمان را
نويدى مى دهد، اما ندارد
کسى از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشت در مأموا ندارد
کسى کاين جا مربع مى نشيند
در ايوان مثمن جا ندارد
چرا خسرو، نينديشى تو امروز؟
از آن فردا که پس فردا ندارد