شماره ٥٣١: ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ندانم تا ترا در دل چه افتاد؟
که دادى صحبت ديرينه از ياد
بمردم، اى ز رويت چشم بد دور
کجا اين ديده بر روى تو افتاد؟
تغافل کردنت بى فتنه اى نيست
فريب صيد باشد خواب صياد
مرا گرد سر آن چشم بيمار
بگردان، ليک قربان کن، نه آزاد
چو ياد عاشقان در دل غم آرد
نمى دارم روا کز من کنى ياد
چو ذوق عشق بازى مى شناسم
من از تو جور خواهم، ديگران داد
مسلمانان، به سلطان بازگوييد
که ره مى افتد اندر شهر آباد
تو از من کى بري، گر مهربانى
بناميزد دلى دارى چو فولاد
اگر من شاد خواهم بى تو دل را
مبادا هيچ گه يارب دلم شاد
دلا، وقت جفا فرياد کم کن
که هنگام وفا خوش نيست فرياد
مکن خسرو حديث عشق شيرين
اگر با خود ندارى سنگ فرهاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید