شماره ٥٢٨: من سرو نديدم که به بالاى تو ماند

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
من سرو نديدم که به بالاى تو ماند
بالاى تو سروى ست که گل مى شکفاند
بگذار که اين عاشق دلسوخته بى تو
يک لحظه نماند که به يک جاى نماند
ترسم که به کام دل دشمن بنشينم
با آنکه فلک با تو به کامم بنشاند
فرياد که از تشنگيم جان به لب آمد
کس نيست که آبى به لب تشنه رساند
فرياد که بيداد ز حد بردى و از تو
فريادرسى نيست که دادم بستاند
ديوانه در سلسله، گر بوى تو يابد
ديوانه شود، سلسله در هم گسلاند
وقت است که بيدار شود ديده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
آسان شود اين مشکل درويش تو امشب
کاحوال جهان جمله به يک حال نماند
ما بنده خسرو که به سختى بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید