شماره ٥١٩: جانا، اگرم درد تو ديوانه نسازد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
جانا، اگرم درد تو ديوانه نسازد
خلقى همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانى تو همى زلف
کان موى پريشان ترا شانه نسازد
چيزى ست درين دل که چنين مى شوم از نى
عاقل به ستم خود را ديوانه نسازد
خون مني، اى دل، ز جگر هم بده آبى
کاين سوخته را شربت بيگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانيم
کس از پى ما ساغر و پيمانه نسازد
خاک ره عشاق نير زد سرم، آرى
دولت به سر هيچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدي، ايمن منشين، زانک
شمشير بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگى چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سوداى بتان از سر خسرو شدنى نيست
کاين مرغ وطن جز که به ويرانه نسازد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید